تحلیل روانشناختی ربهکا از منظر آرکیتایپی، در لبهی لذت و تعصب
۱. ربکا: زن آفرودیتیِ آتنایی با سایهی هراییِ سرکوبشده
ربکا زنیست که در تلهی لذتجویی بیوقفهی آفرودیتی و حسابگری عقلانی آتنا گیر افتاده. ظاهرش دلرباست، هوشش خیرهکننده، و بازیگریاش در صحنهی اجتماعی بینقص؛ اما وجه تاریک این ترکیب آرکیتایپی هم درست جلوی چشم ماست: او نه به تعهد پایبند است، نه به وفاداری. ربکا زن هرایی نیست، و دقیقاً همین نداشتنِ جوهرهی زنِ همسر-محور، او را از درون تهی کرده. درد اصلیاش همین است: نه میتواند متعلق باشد، نه کسی را به خود متعلق کند.
۲. خانم دانورز: هرایِ مطلق
تمام چیزهایی که ربکا ندارد، در کالبدِ خشک و سرد خانم دانورز تمرکز یافته: زنِ پیر و تکیدهای که مثل نگهبانی سختگیر، بر قصر ماندرلی، بر جزئیترین امور خانه، و حتی بر خاطرهی ربکا، با تعصب بیمارگونهای چنگ انداخته است. او نه برای خود زندگی میکند، نه برای مردی، بلکه برای “سایهی ربکا” نفس میکشد. او مظهر افراط در آرکیتایپ هراست، بدون آنکه حتی از لطافت و زیبایی زنانه بهرهمند باشد. هرای او مثل خنجری در قلب زن دیگر فرو میرود.
۳. ربکا و خانم دانورز: دو نیمهی جداشدهی یک روان ناکامل
راز روانشناختی فیلم اینجاست: ربکا و دانورز هر دو یک روان نصفهنیمه هستند. هرکدام سایهی دیگری است. اگر این دو در یک زن واحد تجلی مییافتند—زنِ جذاب، رها و لذتجو که در عین حال قدرت وفاداری، تداوم و تعهد خانوادگی را میشناخت—شخصیتی کامل و سالم متولد میشد. اما چون از هم جدا افتادهاند، هر دو به مسیر نابودی کشیده میشوند.
ربکا، درگیر با تعدد روابط و بیقراری جنسی، به جای شکوفایی زنانه (زاییدن، خلق، تداوم)، اسیر یک سرطان زنانه میشود: تومور در رحمش ریشه میدواند؛ انگار رحمش، به جای مادر شدن، خانهی عقدههای فروخوردهاش شده است.
و دانورز، که در فقر عاطفی و بیلطافتی زنانه خفه شده، نهتنها خودش را به آتش و امواج میسپارد، بلکه خانهی ماندرلی را هم میسوزاند: سنتها را، تاریخ را، خاطرات را.
۴. مردِ داستان: دوینتر، مردی که از زنش شکست خورد
آقای دوینتر یک مرد زئوسی/آپولوییست؛ مردی با مقام، قدرت و قاب اجتماعی. اما در زندگی زناشویی با ربکا، او نه دیده شده، نه خواسته شده. مثل بسیاری از مردان موفق اما عاطفیِ ایرانی، او همهچیز دارد جز یک زن که بخواهدش بیقید و شرط. زن زیبا را داشته، زن باهوش را هم. اما هر دو را با زخمهایی عمیق ترک کرده.
۵. پرسفونه: دختری ساده، خام، اما قابل شکوفایی
زن جدید زندگی او، دخترکیست که حتی اسم ندارد. بینامیاش نشانهای از سفید بودن لوح روان اوست. او ساده است، بیدستوپا، بیزرقوبرق، اما پر از امکان. او زنیست که نه در سایهی آتنا پنهان شده، نه در جاذبهی آفرودیتی گم شده.
برای دوینتر، این دخترک، فرصتیست برای نجات؛ برای فرافکنی تمام آنچه که نداشته: وفاداری، سادگی، انعطاف، پذیرش، لطافت، آرامش.
دخترک شاید وسوسه شود خود را به شکل ربکا درآورد یا اقتدار دانورز را تقلید کند؛ اما دوینتر خیلی ساده و صادقانه به او میگوید:
“همین که خودت باشی، برایم کافیست.”
۶. پایان ماجرا: سوختن گذشته، تولد دوباره
و اینچنین، داستان به اوج میرسد: ماندرلی، با تمام شکوه پوسیدهاش، در آتش تعصب و سرکوب و شهوت و بیوفایی میسوزد. ربکا، دانورز، و همهی خاطرات پرزرقوبرق اما فاسد، محو میشوند.
و زن و مردی که هر دو درگیر گذشتهای تلخ بودند، در جغرافیایی دیگر، با روانهایی تازه، فرصتی برای خلق رابطهای نو و انسانی مییابند. داستان نه با مرگ، بلکه با رهایی و نوزایش تمام میشود.