-من از زندگی هیچی نفهمیدم…. لذتی از سالهایی که گذشت نبردم…. من جوانی نکردم…. فقط کار کردم و خرج زن و بچه را درآوردم… معنای زندگی را نفهمیدم… اینها جملاتی است که ما روانپزشکان در مطبهای خود از برخی مردان ۳۷ تا ۴۵ ساله میشنویم. مردانی آشفته و بهت زده که گویی به یکدفعه از خوابی عمیق برخاستهاند و همچون مسافری که از غافله جا مانده است با صورتی حیران، نگران افقهای دوردست هستند و به هر طریقی که هست می خواهند خود را به این غافله ی شتابان برسانند.
-اینها مردانی با وجهه و آبرو هستند.متاهل و صاحب چند فرزند …مهندس یا آرشیتکت موفق…وکیل یا حقوقدان خوش سابقه…استاد برجسته ی دانشگاه … کارمند عالیرتبه… پزشک حاذق… تکنسین متبحر… تاجر… کاسب… مردانی باهوش و اهل کار و تلاش که از ابتدای جوانی، منظم و استوار پا در مسیر یک زندگی هدفمند گذاشته اند. تمام فعالیتهای زندگی را طبق برنامه و سر وقت خود انجام دادهاند. به موقع به مدرسه و سپس دانشگاه رفتهاند و مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری بی وقفه گذراندهاند.
-در زمانی که خیلی از هم سن و سالهای آنها مشغول تفریح و خوش گذرانی و جوانی کردن بودهاند آنها به فکر ساختن آیندهٔ خود بودهاند و پلههای پیشرفت و موفقیت را یک به یک طی کردهاند… به موقع سربازی رفتهاند… به موقع سر کار رفته اند… در ابتدای جوانی به خواستگاری دختری که به آنها معرفی کرده بودند رفتند… به او گفته بودند این دختر، زن ِ زندگیست و تو را سر و سامان خواهد بخشید… همین گونه هم شد… با چنین دختری ازدواج کرده و از او صاحب فرزندانی نیز شدند… اخلاق مدارو خانواده دوست بودهاند… رفتار و سلوک آنها همیشه قابل پیش بینی بوده است… همهٔ فامیل و آشنایان روی وی حساب میکردهاند و به وی اعتماد داشتهاند.
-ولی حالا …حالا اوضاع فرق کرده است. حالا آنها نیمی از مسیر زندگی را طی کردهاند. آنها” چهل ساله” شدهاند. میگویند در چهل سالگی عقل یک مرد کامل میگردد و به مرزهای خِرَد و حکمت نزدیک می گردد. اما اینجا شرایط برعکس شده و همسر و فرزند آنها از بیمبالاتی و کم خردی ِ همسر و پدر ِ خویش سخن میگویند. اینک در چهل سالگی، در سن شکوفایی و پختگی، حالا که علاوه بر جوگندمی شدن موی سر، ته ریش ِ صورت آنها نیز به سفیدی زده است، آنها حرفهای جدیدی میزنند. حرفهای جدیدی که تعجب همگان را برانگیخته است.
-حالا آنها از زندگیهای نزیستهٔ خود میگویند. از نیازهای جدید. خواستهها و خواهشهای تازه.حالا بی رحمانه انتخابهای قبلی خود را زیر سوال میبرند. از مفهوم عشق به معنایی جدید داد ِ سخن میرانند. اینکه انتخاب بیست و چند سال پیش آنها برای ازدواج و زندگی مشترک صرفا بر اساس یک نگاه کلیشهای و سنتی بوده است. اینکه در آنزمان ناآگاه بودهاند و نمیدانستهاند که از زندگی چه میخواهند. نمیدانستهاند زن ایده آل یعنی چه.و انتخابشان براساس جبر زمانه بوده است. میگویند در آن زمان جوگیر شده بودند و برای داشتن جایگاه در جامعه مجبور بودهاند به هر طریقی ازدواج کنند تا آنها را به حساب آورند و جدی بگیرند.تا قدرت مسولیت پذیری خود را به همگان اثبات کنند. تا گناه نکنند و به خطا کشیده نشوند. تا آنها را به چشم آدمی هوس ران نگاه نکنند. تا اعتبار اجتماعی پیدا کنند. تا به آنها شغل بدهند. تا دعای مادر پشت سرشان باشد و دینشان را کامل کرده باشند.
-اما آنها حالا میگویند که به درک جدیدی از زندگی رسید ه اند. میگویند شاید از نظر مادی و اجتماعی موفق باشند اما در درونشان چیزی را کم دارند.چیزی که تاکنون تجربه نکردهاند.می گویند که عشق را درک نکرده اند و اینک با همهٔ وجود به آن نیاز پیدا کردهاند. یک عطش ناگهانی از ناکجاآباد وجودشان سربرآورده است. عطشی که سوژه و مخاطب آن دیگر متعلق به همسر میانسالشان که شکستهتر و فرسودهتر از خود آنها شده ، نیست. میگویند بدون این عشق ِ شگرف، دیگر هیچ انگیزه و شوقی برای تداوم کار و زندگی ندارند چرا که دیگر همه چیز برای آنها کسالت بار شده است.کار، یکنواخت و ملال آور و زندگی روزمره ، بی هیجان و خسته کننده شده است. فرزندان برای آنها چیزی جز زحمت و سختی به همراه ندارند و از همه مهمتر اینکه همسرشان دیگر جذابیتی برای ایجاد انگیزه در آنها ندارد.
-بله، گویی آنها دچار کوری ناگهانی شدهاند و چشمشان بر تاریخچهٔ یک عمر زندگی شیرین و وفادارانهٔ همسرشان بسته شده است. همه چیز را خاکستری و ملال آور میبینند و تصور می کنند اگر دست به تنوع و نوآوری نزنند به کام افسردگی فرو خواهند رفت و اگر اینگونه شود دیگر وجودشان نه بدرد خودشان خواهد خورد و نه برای خانواده مفید خواهد بود.
-اینگونه است که هوسها و خواستههای پنهان شدهٔ سالهای جوانی، ناگهان بصورت اژدهایی گرسنه و خشمگین سر بر میآورد و شخصیت معتدل و قابل پیش بینی آنها را میبلعد. دیو درون بر آنها مسلط میگردد. پس زندگی طبیعی را به هم میریزند و بنا بدستور اژدهای درون، مجنون وار سر به بیابان ناشناختهٔ آرزوها و هوسهای تجربه نکرده میگذارند.
هیچ مانعی را برنمی تابند و نصیحت هیچ ناصحی را نمی پذیرند.آنها احساس ضرر و خسران می کنند بطوریکه نیمه های شب آشفته و پریشان از خواب میپرند و به حال خود افسوس می خورند.همه ریشه های هویتی خود، از پدر و مادر و همسر گرفته تا دین و آیین و فرهنگ خود را به خاطر ِ نرسیدن به خواستههای جدیدشان مقصر ومتهم قلمداد میکنند و در دادگاه ذهنشان آنها را محکوم می کنند. احساس میکنند دیر شده است و آنها از زندگی حظّ ِ کافی و لذت وافی را نبردهاند.
-گویی به آنها جفا شده و کلاه بر سرشان رفته است چرا که به جای رسیدگی به خود و خواستههای خود، همهٔ توش و توان خود را مصروف زندگی زناشویی و بزرگ کردن فرزندان کردهاند و خودشان سهمی از لذایذ دنیا نبردهاند.دیگران خوردهاند و بُردهاند و آنها از قافلهٔ لذتهای زندگی جا ماندهاند.دیگرانی که یکصدم استعداد و تواناییهای آنها را نداشته اند.
-بیخوابی، آشفتگی وگاه گریه و شیون و سپس تندخویی و پرخاشگری چهرهٔ متزلزل و نگران کنندهای از آنها به نمایش میگذارد. اینجاست که توصیف شاعرانهٔ «پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد… وان راز که دردل بنهفتم بدر افتاد» بیانگر حال و روز آنها میگردد.
-آنها برای کاهش آلام خود از فرایندهای روانی “انکار” و کتمان استفاده میکنند تا واقعیتهای دست و پاگیر ِ زندگی خود را به فراموشی بسپرند:
” نه! من هنوز جوانم، هنوز فرصت دارم… این حق من است که از زندگی لذت ببرم…
با سلام من مردی چهل و سه ساله هستم و دقیقا همین رفتارهارو با همسرم که سه سال از من بزرگتره دارم و تقریبا دچار طلاق عاطفی شدیم همش احساس میکنم ما دیگه نمیتونیم با هم باشیم ومدام باهم سر هر چیزه کوچیکی درگیریم فرزند پسره ۱۶سالمم بد اخلاق و گوشه گیر شده همسرم به مشاوره نمیاد
خودتون فعلا تنهایی برید مشاوره
بسیار عالی بود دکتر من دقیقن همین ریل رو بطور کامل تجربه کردم که در انتها به یک خودکشی انجامید
ما ده ساله ازدواج کردیم، پارسال باردار بودم، ماه ششم مسمومیت بارداری گرفتم و بچه از دست رفت. یه هفتهست همسرم میگه دیگه رابطه ما به انتها رسیده و رو مخ همیم، توافقی جداشیم. چهل سالشه، من فکر میکنم افسرده شده، بابت اتفاقات پارسال. الان یه هفتهست اومدم منزل پدرم. ولی به شدت برای جدایی مصممه. چی کار کنم؟ مشاوره و روانپزشک هم نمیاد
حتما خودتون تنهایی برید مشاوره
بهتون راهکار میدن
دقیقا نوشته هاتون مو به مو اش گفته های همسر ۴۱ ساله من هستش…..نمی خوام من و دخترم قربانی باشیم چیکار کنم
سلام من همسرم چهل ساله شده و اکثر خصوصیاتی که بیان کردیم در شوهرم میبینم بداخلاق شده ،میگه عاشق شدم وقصد ازدواج مجدد داره لطفاً راهنمایی کنید با ایشون چکار کنم
اینجا فرصت و امکان صحبت راجع به این مساله وجود نداره
به مشاور خانواده مراجعه بفرمایید
سلام ،شوهرمن هم یک ماهی میشه خیلی گوشه گیر شده شبها تا ۳و۴صبح بیداره سرش همش توی گوشیش والان دو سه روزی میشه که بهم گفته قصد ازدواج مجدد داره .لطفاً راهنمایی کنید با ایشون چگونه رفتار کنم .البته بهم هم گفته هنوز هم من رو دوست داره . لطفاً راهنماییم کنید
اینجا نمیشه راجع به این مسایل حرف زد .به مشاور مراجعه کنید
حتما که ازین تصمیم خودش پشیمون خواهد شد
جناب دکتر مطالبتون عالی بود ولیکن این موضوع در خانمها هم صدق می نماید ولیکن همانطور که فرمودین بیشتر نیازهای عاطفی و روحی و جسمی آنهاست که این موضوع را برملا میکند و بیشتر در این سن دنبال استقلال و … هستند.
فوق العاده بود ممنونم❤
سلام
منالان۴ماه است که رفتار شوهرمعوض شده ومیگه کاری به کارمنداشته باش . همش سرش توی موبایلشه تا ۴ ۵ صبح تو موبایلشه. تا چند روز پیشمیگفت از هم.جدا بشیم و میگه حس خوبی نداره توی اینرابته. مناصلا دیگه شوهرمو نمی شناسم
میگه از دسته همتون خسته شدم و مندیگه یه راه جدیدیو تو زندگیم میخوام پیش برم و تصمیم گرفتماونجوریکه خودم میخوامزندگیکنم.
اینا نشونه های بحران ۴۰ سلگی است؟ الانخدش۳۷ سالش شده.
ممکنه.شاید هم دچار یک بحران و مشکلی شده که شما ازش بیخبری
بهرحال ایشون الان تو شرایط سخت و طاقت فرسایی قرار گرفته که نیاز به همدلی و صبوری بیشتری از جانب شما داره تا بتونه از پس مشکلات پنهانش بربیاد
سلام و درود
به نظر من این مطلب جزو شاهکارهای شماست آقای دکتر عزیز ??????
مطلبتون عالیست جناب آقای دکتر. سپاس
سلام
الان دارم ساله چهلم زندگیمو سپری میکنم وچند وقتی است فوق العاده بی انگیزه شدم واصلا حس وحال کارکردن ندارم
درعین حالی که انسانی تنوع طلب هستم واصلا درطول زندگیم ازاینکه روزهام باهم یکی باشه فوق العاده منزجربودم ، ولی الان روزهای یکنواختی راطی میکنم وهیچ گونه انگیزه ای برای تغییر ندارم
لطفا راهنمائی کنید
متشکرم
سلام جناب دکتر من مردی هستم که چهل ساله شده ام و هیچکدام از خصوصیاتی که برای مردان چهل ساله برشمرده اید را در خودم نمیبینم اما تقریبا همه اش را در همسرم میبینم!!! او یکسالی هست زندگی را بر من و فرزندانم تلخ کرده و تقریبا تمامی حرفهایش همان است که شما برای مردان چخل ساله برشمرده اید!! امکان داره چنین چیزی؟
سلام البته منظور ما این نبود که همه مردها در چهل سالگی دچار این مرحله میشن.اگر مردی رشد روانی متوازنی داشته باشه و در هر سن مقتضیات اون سن رو انجام بده و نیازهاشو به موقع براورده کنه ،دیگه دچار این سندرم نمیشه
در مورد خانمها اما قضییه متفاوته ،چون اونها خصوصیات زنانه مخصوص بخودشونو دارن که کاملا با مردها فرق داره
در مورد خانم شما در وهله ی اول باید امکان بروز اختلات روانی مثل شیدایی و یا اختلال شخصیت مرزی بررسی بشه…و بعدا به این بپردازیم که ایا ایشون تیاز نرمال براورده نشده ای آیا داشته که به اینحا رسیده یا نه!
حتما برای گرفتن کمک و فهم خواسته های همسرتون به یک روانشناس مراحعه بفرمایید
دکتر جان چرا در مورد خانمها بلافاصله سراغ اختلالات رفتید من طی مشاهداتم زنانی هستند که ه همان انداره که شما فرمودید برای شغل و جایگاهشان زحمت کشیده اند و اتقاقا این اژدهای چهل سالگی بدون جنسیت در اون ها هم بیدار شده و دارن دوران سختی رو طی میکنن
خیلی جالب گفتید و کاملا منطبق بر رفتار همسر چهل و پنج ساله من است، لطفا در مورد برخورد ما خانومها هم بگین، ما چطور رفتار کنیم که کمتر به مشکلات برسیم؟