آدم امنتان را وارد میدان جنگ نکنید
در این مقاله میخواهم به یک نکته ی مهمی که خیلی از زوجین و پارتنرها از آن غافلند اشاره کنم و آن اینکه شریک زندگی یا پارتنر ما ،شخصی که امن ترین ادم در زندگی ماست ،الزاماً نباید در همه موقعیتها و میدانها با ما همراه شود، مخصوصاً در موقعیتهایی که ذاتاً پر از تنش، رقابت، سوءتفاهم، حسادت و تهدید هستند مثل محیط کار.
چرا شریک زندگی شما نباید همیشه و همهجا کنارتان باشد؟
در دنیایی که داشتنِ رابطه ی دو نفره حرف اول را میزند و بزرگترین ارزش زندگی محسوب میشود و به ما میگویند «شریک زندگیات باید در همه لحظات کنارت باشد»، کمتر کسی به این فکر میکند که شاید همیشه با هم بودن، لزوماً نشانه عشق نباشد، بلکه گاهی میتواند زمینهی فروپاشی آرام و تدریجی رابطهای امن باشد.
شریک زندگی یا همان آدم امن ما، کسی است که در پناه ِبودن با او، آرام میگیریم، برمیگردیم به خانهی خودمان، در پناهِ احساسِ فهمیده شدن، پذیرفته شدن، و بیقضاوتی. اما آیا همین آدم باید در میدانهایی حضور یابد که پر از نگاههای قضاوتگر، رقابت، حسادت، و سوءتفاهماند؟ آیا آوردن او به محل کار صرفاً برای بیشتر بودن با او و یا سرگرم کردن ِ او تصمیمی عاقلانه است؟
وقتی محیط کار، میدان مین است
محیطهای کاری، مخصوصاً در مشاغل آزاد یا پویای شهری، مثل یک میدان میناند. آدمها در آن رقابت دارند، موقعیتها در نوساناند، انواع فرافکنیها، حسادتها، نگاههای مبهم، شایعات، مرزهای لغزنده، و درگیریهای قدرت وجود دارد. حتی اگر محیطی حرفهای باشد، باز هم روان انسانها در حال بازتاب و واکنش به یکدیگر است.
در چنین فضاهایی، اگر آدم امن زندگیمان وارد شود، در معرض امواجی قرار میگیرد که قرار نبوده لمسشان کند.
ممکن است مورد حسادت همکاران قرار بگیرد.
ممکن است خودش احساس ناکارآمدی یا غریبه بودن کند.
ممکن است شاهد رفتارهایی از ما شود که در محیط کاری لازمالاجرا هستند اما در محیط عاطفیمان تعجبآورند (مثلاً قاطعیتهای شدید، شوخیهای خاص، نزدیکیهای حرفهای با دیگران).
ممکن است بر اثر ناهمخوانی محیط، طرحوارههایش فعال شوند؛ مثل طرحواره طرد و رها شدگی ، شرم، ناکامی یا بی کفایتی و شکست.
🔶️در اینجا برای فهم بهتر مطلب در قالب چند داستان،ماجرا را برایتان ملموس تر میکنم .بخوانید:
۱. رابطهای که در رقابت حل شد
حمید یک مشاور املاک موفق بود. برای اینکه بیشتر کنار همسرش فرشته باشد، او را به عنوان منشی در دفتر خودش استخدام کرد. فرشته وارد فضایی شد پر از مردان رقابتی، شوخیهای مرزی، تماس مکرر با مشتریهای مؤنث و مردانی که دنبال املاک لوکس بودند.
با دیدن نحوه تعامل حمید با مشتریهای زن، فرشته احساس تهدید شدیدی کرد. مدام فکر میکرد که دارد مقایسه میشود، یا مبادا پای کسی به رابطهشان باز شود.
فرشته ابتدا دچار بیخوابی شد، بعد سردردهای مزمن، و در نهایت تشخیص اضطراب فراگیر و اختلال تیروئید گرفت.
حمید مجبور شد او را از محیط بیرون بکشد، اما آسیب زده شده بود: فرشته دیگر به راحتی به شوهرش اعتماد نمیکرد.
۲. بهانهی با هم بودن، دلیل فاصله گرفتن
مانی یک مدیر طراحی لباس بود. همسرش سپیده خانهدار بود و از تنهایی مینالید. مانی تصمیم گرفت او را به تیم خودش اضافه کند.
سپیده ابتدا خوشحال بود، اما خیلی زود فهمید که در این تیم، دختران جوان با مدرکهای تخصصیتر و ظاهر جذابتر از او حضور دارند. یکی از طراحان جوان که شوخیهای زیادی با مانی داشت، توجه سپیده را جلب کرد.
هر روز که میگذشت، حسادت، احساس مقایسه و کمارزشی در سپیده بیشتر شد.
او دچار حملههای پانیک و در نهایت دردهای عضلانی روانتنی شد. مانی دیگر او را به محل کار نبرد، ولی سپیده مدام درگیر مرور خاطرات آن دوران بود. PTSD خفیف برایش تشخیص داده شد.
۳. سرخوردگی در برابر زیردستها
شهاب شرکت مشاورهای داشت. به همسرش مریم پیشنهاد داد که مدیریت منابع انسانی را به عهده بگیرد. اما مریم هیچوقت جدی گرفته نشد. کارمندان او را به چشم «زن رئیس» میدیدند و نه مدیر.
گاهی به شوخیهای مریم جواب نمیدادند. یک روز، یکی از کارمندان مرد مستقیماً به او گفت: “شما بهخاطر شوهرت اینجایی!”
این جمله بهشدت او را خورد کرد. مریم کمکم دچار افسردگی عملکردی شد، و مدام میگفت: «من هیچکس نیستم جز ضمیمهی شهاب.»
دو سال بعد، بهخاطر اضطراب اجتماعی شدید، از تمام تعاملات کاری و اجتماعی کنارهگیری کرد و خانهنشین شد.
۴. صمیمیتی که سوژه شد
رامین در یک آژانس تبلیغاتی کار میکرد. برای تولید محتوا، همسرش شیما را که نویسنده بود، وارد تیم کرد.
رامین و شیما صمیمی بودند و مثل هر زوج عاشقی گاهی شوخیهای دو نفره بینشان رد و بدل میشد.
کارمندان مجرد، بهویژه یک دختر ناراضی از وضعیت احساسیاش، این شوخیها را تمسخر کردند. کمکم بین شیما و دیگر اعضا سردی افتاد. او حس کرد مضحکه شده.
این فشار روانی به علائم سایکوسوماتیک (مانند درد معده، تهوع، تپش قلب) منجر شد. شیما بعد از چند ماه رواندرمانی، خانهنشین شد و از نوشتن نیز دوری کرد.
۵. جایگزین شغل، جایگزین هویت نبود
کاظم همسرش نوشین را که بهتازگی کارش را از دست داده بود، به عنوان همکار در استارتآپ خود آورد.
اما نوشین، که فردی با هویت شغلی مستقل بود، در نقش جدیدش فقط «دستیار» بود، و مرتب با رفتارهای سرزنشگر از طرف مدیران و سرمایهگذاران (که نوشین را جدی نمیگرفتند) روبرو شد.
او دچار احساس بیارزشی شدید شد، و این بار به شکل آرتروز گردن و دست راست (ناشی از تنش شدید عضلانی) بروز کرد. پزشک متخصص، منشأ را روانتنی تشخیص داد.
۶. رفتارهای خاکستری، ذهنِ سیاه
علی مربی فیتنس بود و همسرش رها را برای کمک در امور سالن بهکار گرفت. فضای باشگاه پر از مشتریهای زن و مرد، بویژه زنانی بود که با علی شوخی میکردند.
رها تلاش میکرد بیتفاوت باشد اما ذهنش پر از سوالات و شک شد. در سکوت، ذهنش رنج میبرد.
چند ماه بعد، قند خون و فشارش بالا رفت. پزشکان گفتند اضطراب شدید در حال نابود کردن بدنش است.
علی مجبور شد از شراکت کاری با او صرفنظر کند. اما اعتماد رفته بود.
۷. خانم دکتر، همسر رئیس
دکتر سعید همسرش ناهید را در کلینیک روانشناسی خودش بهعنوان رواندرمانگر تازهکار استخدام کرد.
اما بیماران و کارکنان، ناهید را «خانم رئیس» میدانستند نه درمانگر واقعی.
هیچکس او را جدی نمیگرفت. یکی از مراجعان حتی به او گفت: «من فکر کردم فقط برای کلاس گذاشتن اینجایی!»
ناهید بهشدت دچار بحران اعتماد به نفس شد و دوباره به خانه برگشت. بعد از مدتی، دچار ناتوانی خواب، پرخوری عصبی و بیمیلی جنسی شد.
عاشقانه اما محافظهکارانه
عشق، لزوماً به معنای یکی شدن در همه میدانها نیست.
بلکه هنر آن است که بفهمیم کجا باید فاصله بدهیم، کجا باید مراقبت کنیم، کجا باید او را دور نگهداریم تا دستنخورده بماند.
اینکه بخواهیم شریک زندگیمان را برای «با هم بودن بیشتر» وارد محل کارمان کنیم، اغلب از وابستگی هیجانی ما میآید، نه از پختگی عاطفی.
و اگر او خودش اصرار کند، باید درک کنیم که پشت این اصرار، نیاز به امنیت یا تایید وجود دارد، نه لزوماً عقلانیت.
در این لحظه است که نقش مراقب را ما باید ایفا کنیم.
باید از او محافظت کنیم حتی در برابر خواستههای هیجانی خودش.
باید بگوییم:
> «من تو رو دوست دارم، اما نمیخوام بذارم وارد طوفانهایی بشی که آرامشت رو بهم بریزه.
دوست دارم رابطهمون دور از قضاوتها، مقایسهها و رقابتهای اینجور محیطها باقی بمونه.»
سهم او از زندگی: جدای از شما
شاید بهتر باشد به جای وارد کردن او به محیط کار خود، برایش فضاهایی بسازیم که از آنِ خودش باشد:
کار، علاقه، گروه، سرگرمی یا حتی وقتهای تنهاییاش.
آنجا که بتواند رشد کند، دیده شود، و هویت جداگانهاش را بسازد.
و بعد، با هم در جایی امنتر به هم برسید: خانه، پارک، سفر، گفتوگو، و خلوتهای دونفره.
نتیجهگیری:
حفظ آدم امن، مستلزم تفکیک فضاهاست.
هر میدان، آدم خاص خودش را میطلبد.
و قرار نیست شریک زندگیمان را از میدان امن عشق، بکشانیم وسط میدان جنگِ کار،چون می خواهیم او را راضی نگه داریم یا فقط چون نمیتوانیم دوریاش را تحمل کنیم.
عشق گاهی یعنی دور نگه داشتن.
عشق یعنی مراقبت.
و مراقبت یعنی: «تو اینجا نباش عزیزم… چون در اینجا آسیب میبینی »
Leave a Reply